انسان ممکن متغیری است که تا حدودی به ثبات نیازمند است، به محض آنکه اندکی ثبات یابد، مختار می شود و سرنوشت خویش را به تنهایی رقم می زند. به عبارت دیگر، «انسان مختار» واقعیتی است مرکب از دو عنصر متغیر و ثابت.

داستان زندگی بشر تماماً از همین «اختیار» به وجود آمده است. اندرومارول گفته است: «آدمی از آنجا بر فرشتگان امتیاز دارد که مختار است».(ژان وال،۱۳۷۵،۶۸۷)

معمولاً اگر حکم به نفی چیزی داده شود آسانتر ‌از حکم دادن به وجود آن چیز است.

فی المثل می توان گفت این که قانونی عادلانه است شاید مشکل باشد، زیرا یک چنین اظهارنظری نوعی داوری عقلانی است که ممکن است درست نباشد و مخاطراتی به دنبال بیاورد. اما برعکس، اقامه ی دلیل برای اثبات ناعادلانه بودن قانون، آن هم به صورت غریزی و بلاواسطه، بسیار آسانتر است. ریختن خون بی گناهان، کشتار سازمان یافته ی انسان‌ها، خرید و فروش زنان و کودکان، قوانین خاص حکومت‌های جابر و خشن، سر به نیست کردن افراد، ‌اعدام‌های بی رویه، همه و همه شواهدی بر این مدعاست. از همینجا بوده که حقوق طبیعی سلبی به وجود آمده و رشد ‌کرده‌است. این حقوق برای کسی نظم اجتماعی کامل به ارمغان نمی آورد؛ بلکه در پی از بین بردن بی عدالتی های مطلق است؛ آن هم با شناسایی رسمی مصالح لازم و انفکاک ناپذیر انسان. یقیناً، از دامنه ی سلبی بی عدالتی است که می توان به «عدالت» رسید. به گفته هراکلیتوس: «اگر بی عدالتی وجود نمی داشت، انسان‌ها هرگز عدالت» را نمی شناختند. (شایگان،۱۳۸۰،۷۰) در مکاتب قرون جدید، به ویژه در قرنهای هفدهم و هجدهم مفهوم صلح بیشتر مورد توجه واقع شده و به دورانهای مختلف در دروس فلسفه مورد بحث واقع گردید که عقل بهتر از هر چیز دیگری در میان مردم تقسیم فکری شده بود ولی بعد از آن صلح را توسط منورالفکران به صورت فقط اکتسابی تلقی گردید و پدیده ای در مکاتب در قرن هیجدهم حاصل گردید که باید بشر بیشتر در پی صلح باشد و به اهمیت آن توجه داشته باشد و در مقابل از جنگ احتزاز بورزد. صلح پایدار دارای فلسفه ذاتی بوده که کارگردانان واقعی آن باید خود عاری از جنگ و ستیز باشند و نه مسلح به سلاح!

شاید در این جهان پهناور و با جمعیتی بیش از پنج میلیارد، هنوز متفکرانی هستند که عقاید آن ها منطبق بر واقعیت‌های امروزی بوده که اعتقاد دارند، امروزه جهانیان در دوران برزخی قرار دارند که ماشین حرکت زندگی آن ها همیشه در کمینگاههای جنگ گرم و جنگ سرد مورد تاخت و تاز حامیان صلح و اندیشه‌های دموکرات منش قرار می گیرند.( رفیعی،۱۳۸۸،۶۳) هر نظام حقوقی، طبعاً با معطوف شدن به آرمان «عدالت» همواره می کوشد خود را به گونه ای متحول سازد که بتواند بهتر و سریعتر به سر منزل مقصود برسد، و در نتیجه صلحی متناسب و دیرپا بر جامعه مستولی گرداند. مضامین «عدالت» اصولاً پیچیده و دست نیافتنی نیست. آن مورد اندکی هم که گاه بر سر آن ها جنگ و جدل وجود دارد، حیطه ای است که تحت تأثیر تلقینات مکارانه ی مردان سیاست و اربابان زر و زور، خلقی را در گمان افکنده است. «عدالت» مضامینی روشن دارد. هرکس «عدالت» را زیر پا بگذارد، خود می‌داند که چه ‌کرده‌است. از این روست که برای توجیه آن می کوشد دلایلی بتراشد، یا عمل ناعادلانه ی خویش را از دیگران پنهان بدارد. اما وقتی انسان خود بداند که مثلاً دزدی کرده، خیانت کرده، دیگران را فریب داده یا با آنان رفتاری موهن و خشن داشته است؛ در عمق وجدان خویش به آنچه کرده و با «عدالت» ناسازگار بوده، وقوف کامل دارد. ‌بنابرین‏، چنانچه «بشریت» زیر بار سنگین ظلم و ستم و تیره روزی خرد شود بدان سبب نیست که افراد بشر از ضروریات عدالت آگاه نبوده اند یا اراده و شوق رسیدن به آن را نداشته اند. نیز، اگر «بشریت» محو و نابود گردد بدان سبب نیست که افراد بشر از مبانی«عدالت» غافل بوده اند یا آن فضیلتی را که مایه وجود هر انسان و الهام بخش وی در نیل به «عدالت» و ایجاد توازن در منافع فردی و جمعی است نداشته اند.(شایگان،۱۳۸۰،۷۶)

آنچه به آن اشاره شد، اصل مهم مد نظر برای مورد توجه قرار گرفتن توسط مسئولین مسلح صلح می‌باشد که با ادراک کامل تمام حقایق و واقعیتها، امیال درونی و زیاده خواهی باعث شده که به گمان خود مسیر درست را برای بشریت هموار کنند ولی در واقع در پی خواسته های خود می‌باشند.

گفتار سوم: ظهور قدرتها و ایجاد صلح تحمیلی

به شهادت تاریخ، اگر فرهنگ‌های ملی در جهت خلاف تمدن بین‌المللی گام بردارند، احساسات ملی از حد خود فراتر می رود و آرام آرام سخت و نفوذ ناپذیر می شود؛ چندان که اراده های قدرت طلب ظهور می‌کنند و کشورهای دیگر را در معرض تهاجم قرار می‌دهند. در نتیجه، مراکز تمدن و ملتهای قدرتمند مدعی امپراتوری جهان می‌شوند و زیست بین‌المللی دستخوش جنگ‌های دائم و طاقت فرسا می‌گردد و دنیا میدان زورآزمایی و نبرد قدرتها؛ تعادل مسالمت آمیز میان نبردهای سازنده و خلاق از دست می رود و توازن مکانی قدرتها بر جای آن می نشیند.

‌گروه‌های اجتماعی یا به عبارت دیگر، ‌دولت‌های‌ مقتدر جهان (البته در مفهوم عام کلمه) هیچگاه ‌به این بسنده نکرده و همواره در پی آن بوده اند که تمدن خود را بر دولت یا ‌دولت‌های‌ دیگر تحمیل نمایند. یونان و روم و ایران باستان از جمله ی این دولت‌ها بوده اند. این قبیل دولت‌ها در اعصاری معین از تاریخ ‌به این هدف دست یافتند، اما پس از چندی به علت تضادهای معنوی نه تنها تمدنهای دیگر، که تمدن خویش را نیز از دست دادند و یکباره در ورطه ی آشوب و اغشتاش ناشی از جنگ‌های پراکنده فرو رفتند و هر یک به ده‌ها تکه تقسیم شدند. بی دلیل نبود که قدیس آوگوستینوس می گفت: آنگاه ‌نیک‌بختی بر جهان سایه خواهد افکند که ‌دولت‌های‌ کوچک در کنار یکدیگر به زندگی ادامه دهند. که اگر چنین می شد انسان می آموخت چگونه می‌تواند بر طبیعت قهار چیره شود، نیازهای مادی خود را بر آورده سازد، نظمی مؤثر برای تأمین نیاز همنوعانش تدبیر کند، ابداعات هنری داشته باشد و یا به طور کلی تمدنی سالم پدید آورد تا همچون ارزش‌های متعالی، نسل‌های آینده را بر انگیزد و ‌‌آنان را در جهت چیزی سوق دهد که «منفعت کل بشر» بدان وابسته است. اما بدبختانه تا به حال این آرمان تحقق نیافته و اگر در گوشه و کنار عالم کوششی در این راه صورت گرفته، همواره به سبب همان امیال ضد و نقیض بشر ناکام مانده و ثمرات اندک آن نیز به یغما رفته است.

استبداد امپراتوران و سوء استفاده ی آنان از حقوق اعتباری امپراتوری سرانجام موجب شد اینان نتوانند در مقام ناظم زیست بین‌المللی، اقوام و ملتهای گوناگون مسیحی را به یکدیگر نزدیک کنند و یا نظمی پدید آورند که حاکم بر روابط میان آنان باشد. به همین سبب، اندیشه ی «دولت واحد» یا «ابر دولت مطلق» بر روابط بین الملل سایه افکند و موجب شد آرمان «نظام بین‌المللی» با «نظام فراملی» ملت بگردد. (رابینسون،۱۳۶۸،۴۴)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...